خونه  تنهایی  رضا....
خونه  تنهایی  رضا....

خونه تنهایی رضا....

طناب دار

طناب را به گردنم انداختن,گفتند: 

 

آخرین آرزویت,گفتم:دیدار یار!گفت: 

 

خسته است,تا صبح طنابت را بافته....!!!!!!!! 

  

 

احساس

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از  

 

مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخ بسیار 

  

زیبایی در دست داشت.نزدیک او دختر جوانی نشسته  

 

بود که مرتب به گل های زیبای پیرمردنگاه می کرد.
 

به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است. 

 

ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده 

 

می شد.پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر  

 

جوان داد و گفت:مثل این که شما گل رز دوست دارید . 

 

فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را  

 

به شمابدهم.به او خواهم گفت که این کاررا کردم.
 

دختر جوان گل ها را گرفت خیلی خوشحال شده بود . 

 

پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد

دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ 

  

پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد. 

 


 
 
بهترین و زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید و نه می توان لمس کرد ،  باید در درون احساسشان کرد.